• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 21 مهر 1400
کد مطلب : 142765
+
-

راز دشیل  همت

راز دشیل  همت

بهار سال۱۹۳۵ در یک مهمانی در هالیوود، گرترود استاین از دشیل همت خواست یک معمای ادبی را برایش حل کند. معما این بود: چرا در قرن نوزدهم مردها در آثار ادبی‌شان انواع مختلف آدم‌ها را خلق می‌کردند، درحالی‌که زن‌ها فقط می‌توانستند نسخه‌هایی از خودشان را بیافرینند. نمونه‌ای که او مثال می‌زد شارلوت برونته بود و جورج الیوت، حالا در قرن بیستم این موقعیت برعکس شده؟ استاین خاطرنشان کرد که امروزه این مردها هستند که فقط خودشان را به تصویر می‌کشند و چرا باید اینطور باشد؟ استاین واقعا فکر می‌کرد همت، کارآگاه سابق، که عکسش روی جلد آخرین کتابش، «مرد لاغر» هم منتشر شده بود، در موقعیتی است که از جواب این معما آگاه است. جشن آن شب به افتخار استاین برگزار شده بود و همت جزو یکی از اهالی هالیوود بود که استاین خواسته بود در مهمانی شرکت کند. همت این دعوت را در ابتدا نوعی شوخی اول آوریل تصور کرده بود، اما دعوت در چنین مراسمی برایش زیاد جای شگفتی نبود. همت از بعد از نگارش رمان «شاهین مالت» شمع بسیاری از محافل شده بود. کتاب شاهین مالت که نخستین بار در سال۱۹۳۰ منتشر شده بود، نوع جدیدی از مردان سرسخت را در تقابل با مردان سر‌سخت قدیمی که در داستان‌های بی‌ارزش پلیسی آن دوران بودند، معرفی کرد؛ مردی با دهان به‌هم فشرده، مدل لات خیابانی، با وجود بارقه‌هایی از شوخ‌طبعی، بسیار مصمم و به‌طور حیرت‌آوری خالی از بسیاری از ارزش‌هایی که قهرمان‌های داستانی آن زمان داشتند. خوانندگان استقبال خوبی از کتاب کردند و منتقدان خیلی سریع اعلام کردند پیشرفتی اساسی در زبان آمریکایی را شاهد هستند. این همان دستاوردی بود که استاین و دیگر رادیکال‌های ادبی در کشمکش‌های شجاعانه خودشان برای به‌دست‌آوردنش تلاش می‌کردند و از نازل‌ترین منبع استخراج‌شده بود؛ داستان‌های کارآگاهی ارزان‌قیمت که خوانندگان بسیاری در بین مردم داشت. به‌علاوه تجربه واقعی یک مرد در شغلی که اتفاقا مخلوطی بود از مقدار زیادی خشونت، به‌اضافه سقوط اخلاقی.

   کتابخانه‌ای که مسئول جمع‌آوری همه نوشته‌های همت است، یک یاداشت تکان‌دهنده منتشر کرده با این محتوا که یکی از داستان‌های ابتدایی همت دیگر در دسترس نیست. به این دلیل که هیچ نسخه‌ای از مجله‌ای که این داستان در آن چاپ شده، دیگر وجود ندارد. اشاره کتابخانه احتمالا به نسخه ژانویه سال۱۹۲۸ از مجله‌ای پیش‌پا افتاده (پالپ) به نام «داستان‌های راز‌آمیز» است. اطلاق کلمه پیش‌پا افتاده (پالپ) هم به کیفیت بسیار پایین کاغذی که مجله با آن منتشر می‌شد، برمی‌گردد و هم به مطالبی که در این مجله منتشر می‌شد.
اما تضادی که در ماجرای از بین‌رفتن این داستان همت و مجلات باقیمانده باکیفیت هست، به نوعی طنز فرهنگی در حرفه همت را نشان می‌دهد. نخستین داستان عامه‌پسند او با نام «جاودانگی» بدون هیچ اثری ناپدید شده است.
اما همین تضاد در ضمن نشان‌دهنده کنایه‌آمیزی از امور فرهنگی آمریکا هم هست چون مثلا داستان «تجارت پادشاه» که در نسخه بعدی مجله چاپ شده بود حتی ارزش یک‌بار خواندن هم ندارد.
این تنها نکته ناامید‌کننده در مورد همت نیست. همت در طول 12سال حیات ادبی‌اش حدود 90داستان کوتاه و 5رمان نوشت. بسیاری از این داستان‌ها صرفا برای پول، نگاشته شدند. او می‌توانست روزی ۵هزار کلمه بنویسد و بسیاری از آنها زیر سطح توانایی واقعی او بود.
البته در طول این مدت داستان‌هایی نوشت و بهترین چیزی که پالپ می‌توانست باشد را ارائه داد؛ با زبانی مختص خودش که به‌خصوص در زمینه دیالوگ‌نویسی پیشرفتی بی‌مانند بود.
در داستان «دهمین سرنخ»، زمانی که کارآگاه تقریبا در حال غرق‌شدن است، چندین صفحه از داستان را صرف توصیف کنش آرامش‌بخشی می‌کند که هنگام غرق‌شدن به او دست می‌دهد.
در همین مجموعه، داستانی عالی به نام «صورت سوخته» هست که سال ۱۹۲۵ منتشر شد و نشان می‌دهد چطور یک هوش مستعد می‌تواند حتی یک داستان خام را تبدیل به یک موضوع پیچیده و جذاب کند.
اما مهم‌ترین جنبه این داستان‌ها، تأثیر طولانی و ماندگار آنهاست: همت در پالپ نه یک سبک ادبی که سبک یک دوران را توسعه داد. او در رمان‌هایش شخصیت‌های فراموش‌نشدنی‌ای آفرید- سام اسپید(شاهین مالت)، نیک و نورا چارلز (‌مرد لاغر) و حتی آستا (نام سگ داستان مرد لاغر) آنقدر جذاب و دوست‌داشتنی بودند که در چندین فیلم و سریال تلویزیونی ظاهر شدند. امروزه، وقتی باب دیلن اعلام می‌کند که فیلم موردعلاقه‌اش اثری از تروفو به نام «به نوازنده پیانو شلیک کنید» است که در آن فیلم شارل آزناور دقیقا بازسازی نقش همفری بوگارت در کل فیلم‌های قهرمان شهری است، باید آگاه باشیم که هنوز سینمای ما به او مدیون است.
ایده اصلی مردگرایی در آثار دشیل همت برخاسته از شرایط و محیط رشد دوران کودکی‌اش بود. او تصور می‌کرد مرد‌بودن خود به تنهایی تضمینی برای انحطاط اخلاقی است.
  ساموئل دشیل همت سال۱۸۹۴ در جنوب مریلند به دنیا آمد. پدرش مزرعه‌داری بود که به جای کار در مزرعه، دنبال خوشگذرانی و هر راهی برای به‌دست‌آوردن پول فراوان از ساده‌ترین روش‌ها بود. مادرش که از بیماری سل رنج می‌برد، همواره اعتقاد داشت مردان موجودات خوبی نیستند و مرتب این عقیده را با صدای بلند اعلام می‌کرد.
وقتی سام فرزند دوست‌داشتنی وسطی‌اش در سن 14سالگی مدرسه را رها کرد (یکی از زندگینامه‌نویسان دشیل همت ادعا می‌کند او در سن 13سالگی آثار کانت را می‌خواند) تا در آخرین شغل شکست‌خورده پدرش کمک کند، باعث شد مادرش بیشتر به این ایده ایمان آورد.
دشیل همت چندین سال از عمرش را صرف مشاغل متعدد کرد تا سرانجام در سن 21 سالگی به آژانس پینکرتون پیوست و کارآگاه شد. این کار تخیلش را به‌کار انداخت. تا پایان عمر، نسخه‌های متفاوتی از داستانش در مورد درخواست از او برای یافتن یک چرخ و فلک دزدیده شده تعریف می‌کرد.
    اصطلاح هارد بویل، لقبی بود که اولین بار در سربازخانه‌ها بر سر زبان‌ها افتاد؛ اصطلاحی که برای گروهبان‌های کله شق و محکم هنگام آموزش نظامی استفاده می‌کردند و نخستین بار دهه20 توسط مجله بلک مسک این اصطلاح از سربازخانه به صحنه ادبی وارد شد. همت که به‌واسطه بیماری، فرصت شرکت در جنگ را از دست داده بود، این سرسختی را در ادبیاتش و در نبرد با لشکر دزدان و قاتلان و پلیس‌های فاسد آزمود.
3سال قبل از شروع سینمای ناطق، فیلم‌های نوآر بود که سر از سینماها درآوردند. همت سال‌۱۹۲۴ داستانی نوشت با عنوان «دختری با چشم‌های نقره‌ای» که در آن کارآگاه، شرکت کنتینتال با دختری مواجه می‌شود که نشان می‌دهد چقدر ویرانی می‌تواند به بار آورد.
در یک صحنه پرهیجان، یک معتاد خبرچین به نام پورکی گرانت را مقابل ماشین کارآگاه می‌اندازد تا مانع از دستگیرشدن دختر توسط او شود. کارآگاه، چهره‌ای سفید را می‌بیند که روی شیشه جلوی ماشین ظاهر می‌شود و بعد او و شیشه هر دو ناپدید می‌شوند و جاده دوباره باز می‌شود. بعد از اینکه به هر شکل دختر را دستگیر می‌کند به او می‌گوید: «تو این بلا را سر پورکی گرانت آوردی. او حتی انسان هم نبود یک مارمولک لزج بود که بزرگ‌ترین تفریحش تزریق مواد‌مخدر بود و حاضر شده بود جانش را بدهد که تو فرار کنی».
نوعی جوانمردی معکوس در نگرش همت وجود دارد. در آثار او، قدرت تخریبی زیادی برای زنان و نوعی ترس برای محافظت از خود وجود دارد که البته این ویژگی فقط در آثار همت نبود. بسیاری از زندگینامه‌نویسان همینگوی، پایه بسیاری از جاهلی‌گری‌های او را ناشی از حضورش در جنگ می‌دانند که با انفجار نارنجک در سنگر و اصابت ترکش به هر دو پایش و همچنین مشکلات برخاسته از دوران کودکی‌اش، زمانی که مادر سلطه‌جویش مجبورش می‌کرد لباس‌های خواهرش را بپوشد، ارتباط داشت.
در زندگی همت اما نه اثری از ترکش جنگ بود، نه لباس پوشیدن غیرعادی کودکانه. اما با این حال رفتاری بیش از اندازه مردانه که حتی بیشتر از همینگوی در این نوع رفتار اغراق کرده بود در آثار او دیده می‌شد.
همت یک‌بار گفته بود:‌ «سام اسپید نسخه اصلی ندارد. او یک مرد رؤیایی است. او دقیقا همان چیزی است که اکثر کارآگاهان خصوصی که زمانی با آنها کار می‌کردم دوست داشتند، باشند». همت نزدیک به یک‌سال روی شاهین مالت کار کرد. این رمان نخستین بار در سال1929به‌صورت پاورقی در بلک مسک منتشر شد، اما همانطور که همت هم از قبل می‌دانست دستاوردی کاملا متفاوت از هر کاری که تا به حال انجام داده بود، داشت. شاهین مالت همان وظیفه دلهره‌آوری را دارد که پرطرفدارترین رمان‌های آغاز دهه‌بیستم یعنی «خورشید همچنان می‌درخشد» و «گتسبی بزرگ»، با زبانی منحصر به فرد داشتند.
در توصیف این معروف‌ترین هارد بویل جهان، همت نام کوچک خودش را به او داد: ساموئل و ظاهرش را شبیه یک شیطان بور دوست‌داشتنی توصیف کرد. احتمالا هنگام نگارش این بخش، جانور بلوند نیچه را هم در ذهن داشت؛ با چشمانی زرد و لبخندی گرگ‌مانند. با این حال بسیاری از اوقات رفتار این قهرمان برای خواننده غیرقابل پیش‌بینی است.
  از روی کتاب شاهین مالت، ۳بار فیلم ساخته شد. نخستین فیلم در سال۱۹۳۱ درست یک‌سال بعد از انتشار کتاب. جذاب‌بودن کتاب برای هالیوود چندان جای تعجب ندارد. همت یک سال قبل از نگارش کتاب در نامه‌ای که به ناشرش نوشته بود، تصورش را از قهرمان داستان بیان کرده بود که شبیه یکی از قهرمانان آن عصر سینمای هالیوود بود. شاهین مالت، احتمالا نخستین کتابی است که قبل از نگارش به‌عنوان یک فیلم تصور شده بود.
نسخه جان هیوستون از شاهین مالت (1941) سومین اثری است که از روی کتاب ساخته شده و بدون شک نخستین فیلم کلاسیک نوآر و به‌طور کلی بسیار به کتاب وفادار است. به جز چند استثنا که نیازی به گفتن نیست. اما تغییر بزرگ‌تر در تغییر کلیشه‌های روز هالیوود است. در یکی از غم‌انگیزترین پایان‌های فیلم، اسپید مجبور می‌شود در برابر التماس‌های بریجیت مقاومت کند و سر آخر او را به پلیس تحویل دهد و در یک جمله طعنه‌آمیز می‌گوید: «اگه شانس بیاری و اعدامت نکنند 20سال بعد همدیگه‌رو می‌بینیم». مری استور (بازیگر نقش بریجیت اوشانسی در فیلم شاهین مالت) در صحنه‌ای درخشان به جلو خیره می‌شود و بدون اینکه پلک بزند، سوار آسانسور می‌شود و میله‌های آسانسور شبیه میله‌های زندان جلوی صورتش ظاهر می‌شود. با این حال همت پایان کتابش را با یک صحنه تکان‌دهنده‌تر می‌بندد. اسپید صبح دوشنبه به دفتر کارش می‌رود؛ به میان گروهی از فاسدها و تباهی‌ها و متوجه می‌شود که او در حقیقت متعلق به اینجاست. این تنها باری است که می‌بینیم او می‌لرزد.
فصلی در داستان شاهین مالت هست که قابل تبدیل به فیلم نیست و برای بسیاری از خوانندگان یکی از مهم‌ترین داستان‌هایی است که تاکنون همت گفته؛ یک داستان در داستان. در بخشی از رمان وقتی سام و بریجیت می‌خواهند وقت را به نوعی سر کنند، سام اسپید داستان مردی به نام فلیتکرفت را نقل می‌کند که یک روز بدون هیچ دلیلی خانواده و شغلش را ترک می‌کند و غیب می‌شود. توصیفی که همت به‌کار می‌برد این است که او رفت، مثل مشتی که وقتی باز شود، دیگر مشت نیست. مردی که به‌طور کاملا تصادفی از یک مرگ تصادفی نجات می‌یابد و تیرآهنی که می‌توانست چند سانتی‌متر آن طرف‌تر مخش را پریشان کند روی آسفالت جلوی پایش می‌افتد. برای فرار از این یکنواختی زندگی که می‌تواند به این راحتی به پایان برسد از خانواده و شهرش فرار می‌کند و در شهری دیگر به همان شغل سابق مشغول می‌شود. زن می‌گیرد و بچه‌دار می‌شود. بعد متوجه می‌شویم که دقیقا همان زندگی قبلی را که سعی داشت از آن فرار کند، دوباره تکرار کرده است. وقتی اسپید داستانش را تمام می‌کند، بریجیت خیلی ساده می‌گوید چقدر جالب و موضوع بحث را به طرف خودشان تغییر می‌دهد.
با این حال بسیاری از منتقدان معتقدند که اسپید در اینجا آشفتگی روانی خودش را بیان می‌کند. همین سه صفحه به کل داستان همت بعدی فلسفی داده است؛ انگار او یک آلبرکاموی دیگر است. همچنین این برداشت هم شده که اسپید خودش را درگیر هیچ‌چیز دنیوی نمی‌کند؛ در دنیایی که همه‌‌چیز به‌راحتی قابل برگشت است، چرا باید خودش را عذاب دهد؟
زمانی که همت، شاهین مالت را می‌نوشت دیگر با خانواده‌اش زندگی نمی‌کرد. آنها آن زمان 2دختر کوچک داشتند؛ ظاهرا به‌خاطر خطر ابتلای بالای سل، اما برخلاف فلیتکرافت، همت هیچ پولی برای خانواده‌اش پشت‌سر نگذاشت.
   سال۱۹۳۰ بعد از نگارش کتاب، دشیل همت بلافاصله تبدیل به یک ستاره شد. گذشته پرماجرای کارآگاهی این حس را می‌داد که با مردی طرف هستید که مانند کتاب‌هایش سختگیر و سرسخت است.
او قبلا خود بخشی از اسطوره بود و در راه هالیوود بود تا فیلم‌هایی را برای بازیگرانی بنویسد که فقط نقش قهرمان مدرن بی‌نظیری را ایفا می‌کنند که همت واقعا آن را زیسته بود.
اولین باری که لیلیان هلمن او را دید، چنین می‌اندیشید؛ نوامبر۱۹۳۰ بود و همت تازه سری بین سرها درآورده بود. لیلیان هلمن، 25ساله بود و در هالیوود برای مترو گلدین مایر فیلمنامه می‌نوشت. خیلی زود این دو به هم نزدیک شدند و ازدواج کردند و نزدیک به 30سال عشق و نفرت و ایمان بی‌مانند به هم و احترامی شکستنی بینشان پا گرفت.
هلمن پرشور و باهوش و بلندپرواز بود؛ همه‌‌چیزهایی که یک زن یهودی کوچک بدون زیبایی باید داشته باشد تا بتواند وارد دنیای او شود. در ابتدا، ممکن است به اشتباه تصور شود او منبع الهام هنری برای همت بود. هیچ راه دیگری برای توجیه تغییری چنان شدید در قهرمان داستان مرد لاغر وجود ندارد که همت خودش آن ‌را یک رمان پلیسی می‌نامید اما در حقیقت یک کمدی دوست‌داشتنی اجتماعی بود. قهرمان آن یک کارآگاه سابق است که هم‌اکنون متاهل شده و از سوی همسر بسیار باهوش و خلاقش حمایت می‌شود.
همت این رمان را در اواخر سال‌۱۹۳۲ شروع کرد زمانی‌که تا آخرین سنت از پولش را در سوئیت‌های مجلل، هتل‌ها و مهمانی‌ها و چیزهای دیگری که به یاد نمی‌آورد، به باد فنا داده بود. برای اینکه شخصیتش کامل شود باید بگوییم که حتی یادش نبود برای همسر و فرزندانش پولی ارسال کند. پاییز آن سال، او مخفیانه از هتل پیر بیرون آمد و یک صورت‌حساب هزار دلاری را پشت‌سرش به جا گذاشت. به سراغ ناتانیل وست رفت که اتاق‌هایی را با قیمت ارزان به نویسندگان اجاره می‌داد.‌ ماه می سال۱۹۳۳ او نسخه خطی رمانش را به پایان رساند. همت به هلمن گفت  که الهام‌بخش او برای نقش نورا چارلز در کتاب «مرد لاغر» او بوده است؛ یک ادای احترام واقعی چون نورا با وجود ویژگی‌هایی چون جوانی، ثروتمند و با‌هوش‌بودن، به یکی از جذاب‌ترین قهرمان‌های دوران تبدیل شده بود.
کتاب بسیار پرفروش شد. روی جلد کتاب تصویری تمام‌قد از همت بود با کت و شلوار و پاپیون درحالی‌که به عصا تکیه داده بود. نسخه سینمایی فیلم که سال بعد منتشر شد، با همان عکس نویسنده آغاز می‌شود. اما خوانندگان حرفه‌ای آثار همت، مرد لاغر را نپذیرفتند و شکایت کردند که نیک چارلزِ تنبل و پولدار و منعطف، مردی نیست که در بقیه داستان‌های همت بود.
سال‌های بعد برای همت سال‌های سقوط پی در پی بود. برای نوشتن قسمت دوم مرد لاغر نقشه‌هایی کشید و سال۱۹۳۶ دوباره کارش به بیمارستان کشید. سال۱۹۳۸ نگارش رمان جدیدش را اعلام کرد که خیلی زود با نوشتن یادداشتی حرفش را در مورد نگارش رمان جدید پس گرفت و در تمام این مدت یک کار را فراموش نکرد: عضویت در حزب کمونیست.
هلمن، یکی از حامیان خستگی‌ناپذیر دولت شوروی، اغلب تقصیر (یا گهگاه، اعتبار) تغییرسیاست همت را برعهده گرفته است.
  سال۱۹۴۲ دشیل همت چهل و هشت ساله، با وجود بیماری موفق شد به شکلی در ارتش ثبت‌نام کند و همان روز که موفق شد، تلفنی خبر را به لیلیان هلمن که حالا جدا از هم زندگی می‌کردند، داد. هلمن به یاد می‌آورد که وقتی خبر را به او داد جمله را اینطور تمام کرد که «این شادترین روز زندگی من» است.
احتمالا واقعا هم همینطور بود. آن سال‌ها باید شادترین سال‌های زندگی‌اش بوده باشد؛ اگرچه در هیچ نبردی شرکت نکرد و با آزمایش شجاعت روبه‌رو نشد.
همت، دوست مرد زیادی نداشت و به‌نظر نمی‌رسید دنبال دوستی هم باشد. زنان همیشه تمایل بیشتری برای پرکردن شکاف‌های احساسی او داشتند و او اکنون هیچ دوستی پیدا نکرده بود. اما به‌نظر می‌رسد که همت بالاخره در ارتش به آرامش رسید. او در جزایر آلوتی مستقر بود - دورترین جایی که تاکنون سفر کرده بود - و روزهایش شامل وظایفی بود که انجام آنها آسان بود. سال1944در پاسخ به هلمن که از او پرسیده بود چرا دوباره در ارتش ثبت‌نام کرده است، گفت که شاید برای اینکه بیشتر اوقات نمی‌خواهم به «دنیای بیرون» فکر کنم.
  سال۱۹۴۵ گفت اگر بتوانم آنجا بمانم، می‌توانم یک رمان جدید بنویسم. اما بعد از انتقال به پایگاهی در نزدیکی آنکورج و گذراندن وقتش در کافه‌ها، عملا این کار را رها کرد.
در همه سال‌هایی که او مشغول نوشتن نبود، افسانه ادبی همت فقط افزایش یافت. چندلر - مانند جیمز ‌ام. کین و راس مک دانلد پس از وی – با وجود ادای احترامی که به همت کردند، اما آثار خود را کاملا متمایز از آثار همت می‌دانستند. طرفداران رمز و راز ممکن است تمایزی آسان بین همت و چندلر قائل باشند - سانفرانسیسکو در مقابل لس‌آنجلس، سام اسپید در مقابل فیلیپ مارلو، سبکی عریان در برابر نوعی باروک - اما تفاوت اساسی این است که چندلر اهداف قابل‌تشخیص یک نویسنده با‌استعداد را با یک علاقه شدید به روانشناسی و جزئیات بیان می‌کرد، درحالی‌که همت، در بهترین حالت، اصلا به هیچ نویسنده مطرحی شباهت نداشت.
با این حال بیشترین تأثیر متقابل روی همت را باید در سینما دید. همت همان‌قدر مدیون سینماست که سینما مدیون او. همفری بوگارت تا قبل از بازی در نقش سام اسپید همواره در نقش‌های درجه دو و زیرسایه بزرگان دیگر سینما بازی می‌کرد. این نخستین فیلم بوگارت بود که او را به یک فوق‌ستاره تبدیل کرد و هرگز تا پایان عمر نتوانست از زیر قدرت عظیم این شخصیت خارج شود. نقش بوگارت در فیلم «کازابلانکا» که یک‌سال بعد از شاهین مالت ساخته شد و همچنین رفتار مرد‌سالارانه در دو فیلم «داشتن و نداشتن» و «خواب بزرگ» همه همچنان تحت‌تأثیر شاهین مالت بود.
همت که در سال 1945با بی‌میلی از ارتش به دنیای خارج بازگشت، متوجه شد شهرت و ثروتی معقول به‌خاطر اقتباس‌های مکرر رادیویی و سریال‌هایی که از روی شخصیت نیک چارلز مرد لاغر ساخته شده بود در انتظارش هست.
  سال1950، درحالی‌که به‌طور مختصر برای نگارش یک رمان جدید برنامه‌ریزی می‌کرد، به یکی از دوستانش اطمینان داد که نیازی به نگرانی در مورد وقفه‌های در کار تولید هنری نیست: گفت: «دیگر کسی جوان نمی‌میرد».
سال۱۹۵۱ وقتی برای شهادت به دادگاه فرا خوانده شد، از او خواستند اسامی مشارکت‌کننده صندوقی که او از معتمدان آن بود و هدفش حمایت از کمونیست‌ها بود، افشا کند. او از این کار سر باز زد. تردید زیادی وجود دارد که او حتی از اسامی این افراد آگاه بوده باشد. قاضی به‌خاطر بی‌احترامی به دادگاه، حکم به 6‌ماه زندان داد.
لیلیان هلمن می‌گوید او زندان را اینگونه توصیف کرد: «حرف‌هایی که در زندان رد و بدل می‌شود، احمقانه‌تر از حرف‌هایی که در یک مهمانی کوکتل در نیویورک می‌زنند، نیست. غذا افتضاح است اما می‌توان شیر خورد و می‌توان به کارهایی که به خوبی انجام دادی افتخار کنی؛ حتی وقتی که این کار تمیز کردن توالت باشد.» اما حقیقت این است که چند ماهی که همت در زندان گذراند کاملا سلامتش را از بین برد. وقتی وارد زندان شد، 57 سال داشت و وقتی بیرون آمد پیرمرد بود. هنگام بازگشت به نیویورک، نمی‌توانست از رمپ هواپیما بدون لغزش و توقف برای استراحت، پایین بیاید. (هلمن که برای ملاقات با وی به فرودگاه رفته بود، می‌گوید سرم را برگرداندم که نبیند او را می‌بینم.) و مجازات او هنوز به پایان نرسیده بود.
هالیوود لایف و نشریات دیگر، او را «یکی از مغزهای متفکر دولت سرخ» نامیدند. والتر وینچل برایش لقب «دشیل همت و داس» گذاشت.
 تمام برنامه‌های رادیویی همت که براساس آثار او پخش می‌شد، لغو شد. جلوی چاپ کتاب‌هایش را گرفتند. اداره کل مالیات، درآمد او را که اکنون تقریبا به صفر رسیده بود، بابت مالیات‌های پرداخت‌نشده مربوط به دوران خدمتش در ارتش محاسبه کرد. بدهی او به دولت فدرال در نهایت بیش از 140هزار دلار محاسبه شد. آثارش را از قفسه کتابخانه‌ها حذف کردند تا اینکه رئیس‌جمهور آیزنهاور، از طرفداران همت، اعلام کرد چیزی که مضر برای مردم باشد در آثار او ندیده است.
  همت ورشکسته و فقیر و ضعیف با نفس‌تنگی مزمن، آخرین تلاش‌اش را برای نوشتن رمانی به نام «لاله» آغاز کرد و موفق به نوشتن چند فصل شد. او در تنهایی در کابینی از املاک یکی از دوستانش در شمال نیویورک زندگی می‌کرد. مصاحبه‌کننده‌ای که در اواسط دهه50 به دیدنش رفت، توضیح داد که وضع رقت‌انگیزی داشت. ساعت 12ظهر هنوز لباس خواب به تن داشت و توی گزارش نوشت که 3ماشین تحریر در اطرافش بود.«عمدتا برای یادآوری اینکه من زمانی نویسنده بودم». هنگامی که زندگی به تنهایی غیرممکن شد، به آپارتمان هلمن در ایست ساید رفت، و دو سال و نیم آخر عمرش را در آنجا گذراند. سرطان ریه در اواخر سال1960تشخیص داده شد و تنها چند‌ماه بعد، در ژانویه‌1961درگذشت. هلمن می‌گوید که زمانی که از فرط درد نزد او می‌آمد، او شانه‌اش را می‌مالید، وانمود می‌کرد که این فقط آرتروز است و امیدوار بود او هم چنین فکر کند. هلمن می‌گوید یک شب وارد اتاقش شد، آخرین روزهای حیات نویسنده بود و متوجه شد که برای نخستین بار در تمام سال‌هایی که او را می‌شناسد، اشک در چشمانش حلقه زده است. هلمن پرسید: «می‌خوای در موردش صحبت کنی؟» و به یاد می‌آورد که همت با عصبانیت گفت: «نه، تنها شانس من این است که در موردش حرف نزنم.» و هرگز این کار را نکرد.
و بنابراین هلمن این کار را برایش انجام داد. نخستین نوشته هلمن در مورد دشیل همت مقدمه‌ای فریبنده برای مجموعه‌ای از داستان‌های او بود که در سال‌1966منتشر کرد. آدم‌های بد‌بین اشاره می‌کنند که او حق چاپ مجدد همه آثار دشیل همت را از دولت به نرخ اندکی خریداری کرد و به این ترتیب وارثان قانونی او را هم از منافع این آثار محروم کرد.
هلمن با کتاب‌های بعدی خودش صنعت همت و هلمن را راه‌اندازی کرد- سه‌گانه خودش را نوشت؛ «یک زن ناتمام» در سال1969، «پنتیمنتو» در سال 1973، «زمان ناهنجار» در سال 19۷۶. درست زمانی که نمایشنامه‌های ملودرام هلمن به دام فراموشی می‌افتادند، نمایشنامه‌نویس به‌طور غریزی پرده‌هایی از زندگی‌اش را به نمایش گذاشت. در مرکز این خاطرات هلمن قرار دارد؛ یک زن قهرمان سیاسی ماجراجو که مردی با زیبایی ظاهری و حالتی معنوی دوستش دارد. هلمن در نثری که سبک یدکی خود را تداعی می‌کرد، اسطوره اولیه همت را به‌روز کرد و او را به یکی از رمانتیک‌ترین قهرمانان ادبیات داستانی مدرن تبدیل کرد: یک «قدیس- گناهکار داستایفسکی» فراموش‌نشدنی، آرمان‌گرای کله‌شقی که سکوت را بر خطراتی که نور کلمات بر جاده حقیقت ساده می‌تاباند ترجیح می‌داد.
این حقیقت که کلمات هلمن پر از دروغ‌های آشکار بود تا زمان مرگش در سال۱۹۸۴ کاملا عیان شده بود. مری مک کارتی عقیده داشت تمام جملات او دروغ است، حتی کلمه‌های «و» و «اما».
هلمن در واقع هیچ‌گاه به برلین نازی سفر نکرده بود تا پولی را که در یک کلاه خزدار پنهان کرده بود به گروهی ضد‌هیتلر تحویل دهد؛ دروغی که توانست فرد زینه مان را فریب دهد و فیلم «جولیا» را برمبنای این داستان از زندگی او بسازد.
او در سال1951تلاش نکرده بود برای آزادی همت پول وثیقه‌اش را جمع کند. همت پس از محکوم‌شدن، نامه‌ای برایش نفرستاده بود و از او درخواست نکرده بود که برای نجات خودش از کشور برود، او خیلی راحت از ترس به اروپا فرار کرده بود.
فهرست دروغ‌های خود‌بزرگنمایانه هلمن تقریبا به اندازه دروغ‌های مک کارتی است و فقط آن زندگینامه‌های همت تا حدی ارزشمند هستند که نویسندگان از «همکاری» با او صرف‌نظر کرده بودند. (فیلم «مرد سایه» ریچارد لیمن معتبرترین است.).
اما چگونه می‌توان از روی گفته‌های زنی که به طرز وحشتناکی واقعیت را وارونه جلوه می‌دهد و مردی که دیگر نمی‌تواند صحبت کند، قضاوت کرد؟ راز دشیل همت ممکن است برای همیشه حل نشده باقی بماند. خود همت سعی کرد در لاله راه‌حلی پیدا کند. پس از آزادی از زندان و آزادشدن در سال 1953، این رمان احتمالی بر دیالوگ پرسرو صدا و بسیار غیرهمتی بین دو مرد، به نام پاپ و لاله که دور هم جمع شده‌اند تا مشکل غامض پاپ را حل کنند: او دیگر نمی‌تواند بنویسد. 
هلمن لاله را در مجموعه داستان‌هایی که پس از مرگ همت منتشر کرد، به‌عنوان نشانه‌ای از آنچه او در تلاش برای زندگی ادبی جدید حرکت می‌کرد، قرار داد. اما ایده این کتاب را می‌توان در گفت‌وگوی همت با گرترود استاین در سال1935جست‌وجو کرد، هنگامی که از او پرسید چرا مردان مدرن می‌توانند فقط درباره خود بنویسند. همت پاسخ داده بود که پاسخ سؤال او ساده است. او گفت که در قرن نوزدهم مردان اعتماد به‌نفس داشتند و زنان اعتماد به نفس نداشتند. در قرن بیستم، اما مردان اعتماد به نفس خود را از دست داده‌اند. آنها شاید می‌توانستند خود را کمی جذاب‌تر، یا با ظاهری بهتر نشان دهند، اما نمی‌توانستند قدمی از این دورتر بردارند زیرا بسیار ترسیده بودند از چیزی که هستند بیشتر بتوانند نشان دهند. او به هلمن گفته بود به این فکر است که داستان پدر و پسری را بنویسد فقط برای اینکه ببیند آیا می‌تواند قهرمانی متفاوت از خودش بیافریند.
لاله، جزئیات یک خستگی فرساینده داخلی را شرح می‌دهد: این دو شخصیت اصلی آشکارا نشان‌دهنده تجربه و خلاقیت هستند و آنها فقط در این واقعیت توافق دارند که هیچ توافقی با هم ندارند. لاله نام عجیب و غریبی برای یک مرد است. اما شاید نگران‌کننده‌ترین جنبه داستان آشکارشدن این حقیقت باشد که پاپ و لاله دوستان قدیمی نیستند، نه زن و مرد، نه پدر و پسر، بلکه قسمت‌هایی از یک مرد ناراضی مستعفی هستند. وقتی پاپ در جایی از داستان می‌گوید: «من همیشه لاله را با حرف نزدن تنبیه کرده بودم.» اعتراف می‌کند که در حقیقت خودش را تنبیه کرده است.
  سکوت، همیشه بخشی از سبک همت بود. فضای سفید در بسیاری از صفحات کتابش تقریبا برابر با همان فضای چاپ شده است، گفت‌وگوهای کوتاه به محض ادا‌کردن یک چیز ضروری، تمام می‌شود. او حرف‌نزدن را به سبک و شیوه‌ای‌ قهرمانانه تبدیل کرد. تعداد کمی از نویسندگان آمریکایی - حتی گرترود استاین - اینچنین به خلوص بنیادی کلمات نزدیک شده بودند. با این حال، ظرف چند سال، همت چندین داستان نوشت که پر‌بودند از صدایی دلنشین و تصاویر خیال‌پردازانه و محبوب - سیدنی گرین استریت (بازیگر نقش گوتمن در فیلم شاهین مالت) به طرز دیوانه‌واری با چاقو به پرنده‌ای سربی حمله می‌کند، ویلیام پاول(بازیگر نقش نیک در فیلم «مرد لاغر») به پشت دراز کشیده و چراغ‌ها را با تفنگ می‌ترکاند. بوگارت، ماری استور را  قبل از اینکه تحویل پلیسش بدهد با یک وداع کوتاه بدرقه می‌کند؛ مانند وقتی مشت دست خود را باز می‌کنید.
ترجمه‌ای از مجله نیویورکر- نوشته کلودیا راث پیرپونت. فوریه ۲۰۰۲

 

این خبر را به اشتراک بگذارید